یه چیزی....
میدونید چقد سخته چند روز دیگه تولد عشقت باشه،کسی که 6ساله دوسش داری....
فکر کن: بعد از 3 سال که فکر می کنی ازت متنفره میفهمی قبل از انکه تو دوسش داشته باشی دوست داشته!!!
هنوز به یه سال نمیرسه که به دلیل حسادت های فراوان اطرافیان و 4 تایی هاشون .... یه کوچولو هم
حماقت دو طرف... میونتون شکر آب میشه!!!تا چند ماه(3ماه) به همین منوال میگذره تا.....
یه ماه مونده
به آخر تابستون شما کل زندگیتونو جمع می کنید و میرید یه شهری دیگه!!!!!!
(البته ناگفته نماند،یک سالی بود که قرار بود بیایم شهری دیگه!)
طرفتون هی به خاطره کاره کرده و نکرده معذرت خواهی میکنه.... اما شما اینقد ازش و از اتفاقایی که افتاده
ناراحتید که هر وقت یادش میوفتید اشک تو چشاتون جمع میشه و حس تنفر شعله ور میزنه... حاظر به بخشش نیستید!!!(الآنم پشیمون نیستم!
)
خلاصه.... بعد از 6ماه برمی گردید به شهرتون و میبینینش.... الآن دیگه خیلی وقته باهم کات کردین
و کاری به کاری هم نداشتین!میتونید اون حس منو درک کند؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!
خییلــــــیی سخته!!!
فقط چند لحظه بیشتر نتونستم نگاش کنم.... این بغض لعنتی نذاشت!
تا قبل از اون ا خودم مطمئن شده بودم که ازش متنفرم،اما اون لحظه فهمیدم...... که چقد دوسش دارم!!!
یه هفته ای اونجا بودم و بر سره یه سری اتفاقات بازم باهم کمی خوب شدیم و اس دادنامون شروع شد.تا...
روزی که داشتم بر میگشتم.ازم یه چیزی خواست که نمیتونستم بهش بدم!!!یه عکس از خودم... و من قبول نکردم و ندادم.... تا 2 روز ازش خبری نشد و قسم خوردم دیگه هیچ وقت طرفش نرم!!!
و نمیرمم!
حالا چند روز دیگه تولدشه....
مبارک باشه.!!
